۲۲بهمن۵۷ دقیقا همان روزی که مردم برای جشن پیروزی انقلاب آماده میشوند، خبر شهادت برادرش را میآورند. انقلاب به ثمر رسیده، اما دشمن خیال ترک میدان ندارد و آتش جنگ را میافروزد. در این هنگام است که حمیده سادات، همسرش را در دفاع مقدس از دست میدهد و شهید دیگری فدای انقلاب میکند.
حالا دیگر مدتها از جنگ و انقلاب گذشته، اما باز هم عزیز حمیده سادات شهید راه انقلاب میشود. اینبار نوبت برادر کوچکتر اوست؛ برادری که در دفاع از مرزهای کشور و مبارزه با اشرار و دشمنان به شهادت میرسد.
امروز که حمیده سادات هاشمی، خواهر شهیدان هاشمی و همسر شهید کاظمی روبهرویمان نشسته، دیگر مردان خانوادهاش نیستند تا از او حمایت کنند، اما نهال انقلابی که چهل و پنج سال پیش برپا شد، به درخت تنومندی تبدیل شده که بر سر او و فرزندش سایه افکنده است و از آنها حمایت میکند. حمیده سادات هاشمی از اینکه خانوادهاش در باروری و سرافرازی این نهال نقش داشتهاند، خوشحال است.
پدر و پدربزرگم از واعظان و خطبای نامی تربتجام بودند و ما را هم با روحیهای مذهبی تربیت کردند. شهید محمدحسن هاشمی سال۱۳۴۰ در چنین خانوادهای بهدنیا آمد. اولین آشنایی محمدحسن با انقلاب و انقلابیان از طریق برادر بزرگترم که روحانی بود، صورت گرفت.
در همان سالهایی که محمدحسن به دبستان میرفت و بهتازگی خواندن و نوشتن یاد گرفته بود، سیدمحمدعیسی در حوزه علمیه مشهد، مشغول خواندن درس طلبگی بود و سالها قبل از عمومی و فراگیر شدن انقلاب، با شرکت در سخنرانیهای مقام معظم رهبری، شهیدهاشمینژاد و... با امامخمینی و انقلاب آشنا شده بود.
محمدعیسی کیف بزرگی داشت که در قسمت رویی آن لباسها و در داخلش اعلامیهها و رسالههای امام را جاسازی میکرد و با خود به خانه میآورد. محمدحسن که بهتازگی پنجم ابتدایی را تمام کرده بود، اولین کسی بود که بهسراغ کیف برادرم میرفت و اعلامیهها را میخواند. او بعد از خواندن رساله امامخمینی سوالات زیادی درباره انقلاب، امام، شاه و... از محمدعیسی میپرسید که همین سوالها او را به یک انقلابی تمامعیار تبدیل کرد.
با وجود سنوسال کمی که داشت، بسیار فعال و شجاع بود. خیلی از شبها تکوتنها برای نوشتن شعار و پخش اعلامیه بیرون میرفت و بدون توجه به اخطارهای ماموران ساواک درمورد تیراندازی و حکومت نظامی تازمانیکه همه اعلامیهها و شعارها را پخش نمیکرد، به خانه برنمیگشت.
محمدحسن در جلسات دوستانه با همسنوسالهایش درباره امام و انقلاب صحبت میکرد و با همین روش، عدهای از نوجوانان محله را با خود همراهکرده بود و همانها بعدها وظیفه محافظت از راهپیمایان را برعهده گرفتند. معمولا روز قبل از شروع تظاهرات، یک وانت چوب بین بچههای انقلابی گروه تقسیم میشد.
محمدحسن و دوستانش چوبها را تراشیده و به قطعات یک تا یکونیم متری تبدیل میکردند و بر روی تعدادی از این چوبدستیها، پارچههای شعارنویسیشده (مرگ بر شاه و...) نصب میکردند. از بقیه چوبدستیها نیز بهعنوان چماق و وسیله دفاع استفاده میشد. بچهها چوبدستیها را بهطور کامل در زیر پالتو، کاپشن و... مخفی میکردند و هر زمان که نیروهای نظامی و ساواکی قصد حمله به مردم را داشتند، محمدحسن و دوستانش به دفاع از مردم میپرداختند.
در یکی از راهپیماییهای مشهد که رژیم، حکومت نظامی اعلام کرده بود و تانکها در مقابل راهپیمایان صفآرایی کرده بودند، رئیس ماموران با صدای بلند اعلام کرد: «هرچه سریعتر متفرق شوید. اگر متفرق نشوید، به تانکها دستور حرکت میدهم.»، اما مردم توجهی به هشدارهای فرمانده نظامیان نکردند و آماده حرکت بودند.
در این زمان یکی از تانکها به طرف مردم حرکت کرد. محمدحسن با سرعت خودش را جلوی تانک انداخت. چند نفر سعی کردند او را بلند کنند و کنار ببرند، اما فایدهای نداشت. محمدحسن دوبار دیگر این کار را انجام داد و با صدای بلند اعلام کرد: «ما را از توپ و تانک میترسانید؟» با این حرکت، مردم روحیه تازهای پیدا کردند و جمعیت حرکت کرد. ماموران و تانکها نیز ناچار به عقبنشینی شدند.
سیدمحمدحسن، عشق عجیبی به امامعلی (ع) و ائمهاطهار (ع) داشت. او همیشه کلاه سبزی به سر داشت و به سید بودنش افتخار میکرد و همیشه کلمه سید را اول اسم خود میآورد. امکان نداشت شال و کلاه سبزی را که به سر داشت، از خود دور کند تا اینکه در جریان فرار سربازان از پادگانهای نظامی، امامخمینی دستور دادند مردم از سربازها حمایت کنند.
با اعلام این فرمان، جوانان و نوجوانان انقلابی برای جلوگیری از شناسایی و دستگیری سربازان فراری، سرهای خود را میتراشیدند. محمدحسن نیز به سلمانی رفت و موهای سرش را تراشید و تا چند هفته کلاهی بهسر نمیگذاشت. این کار او برای دوستان و آشنایان خیلی عجیب بود. وقتی از او میپرسیدند که چرا این کار را کردی، با خنده میگفت: «اگر امام دستور میدادند که سرت را بزن، این کار را میکردم چه برسد به مو. من همیشه مطیع حرف امام و رهبرم هستم.»
شش ماه قبل از شهادتش بهخاطر مشکلی که برای یکی از اقوام پیش آمده بود، به اهواز رفت؛ مسافرتی که بازگشتی در آن نبود. محمدحسن در آنجا هم مبارزه را کنار نگذاشت. روزها در نانوایی مشغول بود و شبها پوسترها و اعلامیههای امام را پخش میکرد. بهدلیل سابقه مبارزاتی که داشت، ماموران ساواک اهواز او را تحت نظر گرفته بودند.
چندباری نیز نانوایی را بازرسی کرده و او را کتک زده بودند، اما مدرکی پیدا نکرده بودند. محمدحسن فعالیتهای انقلابی خودش را ادامه داد تازمانیکه امام قصد بازگشت به وطن را کردند. در این زمان ساواک برای سرکوب انقلابیان، اعلام حکومت نظامی میکند.
در شب ۲۱ بهمن امام از مردم میخواهد که از خانهها خارج شوند و حکومت نظامی را بشکنند. محمدحسن نیز به همراه دیگر انقلابیهای اهواز به خیابان میرود و شعار میدهد. در همین زمان است که تیر یکی از ساواکیها به قلب او اصابت کرده و او را به شهادت میرساند.
سه سال قبل از شهادت، پیشبینی شهادت و حتی محل دفنش را کرده بود. در یکی از میهمانیهای فامیلی که همه درباره جاقبری که پدربزرگمان در حرم امامرضا (ع) تهیه کرده بود، صحبت میکردند و به سعادت و جایگاه پدربزرگ در جوار امامرضا (ع) غبطه میخوردند، محمدحسن که در حال گرداندن سینی چایی بود، رو به فامیل کرد و گفت: «اولین نفری که در حرم امامرضا (ع) دفن بشود، من هستم.
من قبل از پدربزرگ در حرم دفن خواهم شد.» همه اقوام به این سخن او خندیدند و سخنان او را شوخی کودکانه میدانستند، اما سه سال بعد از این ماجرا وقتی جنازه محمدحسن را برای دفن به حرم آوردند، همه به حقیقت سخن او پی بردند. روز بعد از شهادتش، پدر و عموهایم برای تحویل گرفتن جنازه راهی اهواز شدند.
هنگامی که آنها برای تحویل گرفتن جنازه به بیمارستان اهواز میروند، یکی از ماموران شاه لگدی به جنازه سیدمحمدحسن میزند و جنازه را در اختیار پدرم قرار میدهد. هنگام خروج از بیمارستان، یکی از پرستارها به پدرم میگوید: «سه سال قبل مردی به بیمارستان ما آمد و مقداری خاک به من داد و گفت هر وقت جنازه جوان غریبی را که شهید شده به این بیمارستان آوردند، این خاک را بر روی بدن او بریز تا خانوادهاش برای بردن جنازه بیایند.
روزی که جنازه پسر شما را آوردند، من به یاد این حرف افتادم و خاک را آورده و روی بدن پسر شما ریختم. زمانی که این خاک را ریختم، بوی عطر عجیبی از جنازه پسرتان بلند شد.» زمانی که جنازه محمدحسن به مشهد رسید، حاجاحمدآقای خمینی در مشهد بود. ایشان با دیدن جنازه دستور دادند او را در حرم مطهر دفن کنند. با دفن محمدحسن در زیر نقارهخانه امامرضا (ع)، پیشبینی که محمدحسن از شهادت و محل دفنش کرده بود، به حقیقت پیوست.
سیدحسن کاظمی، دومین فرد در زندگی حمیده سادات است که جانش را فدای انقلاب میکند. او که یکی از انقلابیان فعال بود، بعد از پیروزی انقلاب و همزمان با دوران سربازی وارد ارتش شد. وی در سالهای آغازین جنگ بهعنوان سرباز نیروی زمینی ارتش در عملیاتهای زیادی شرکت میکند و در نبرد چزابه دچار مجروحیت شیمیایی از ناحیه دست و گردن میشود.
پس از پایان خدمت سربازی نیز از جنگ دل نمیکند و وارد جهاد سازندگی میشود. او باوجودیکه سمت معاونت و پشتیبانی جهاد را داشت، بیشتر اوقات بهعنوان راننده بولدوزر فعالیت میکرد. این را حمیده سادات بعد از شهادتش متوجه میشود، آنجا که میگوید: یک دفعه که به خانه آمده بود، تمام لباسها و بدنش بوی باتلاق و گلولای میداد. بعد از شهادتش فهمیدیم که در جریان ساخت پل بعثت مشارکت میکرده.
دخترمان تازه بهدنیا آمده بود که حسن میخواست خداحافظی کند و به جبهه برود. من با ناراحتی به او گفتم: تو که جهادگر هستی، چرا همینجا و در روستاهای شهر خودمان خدمت نمیکنی؟ همیشه باید در خط مقدم باشی؟ همسرم ابتدا من را دلداری داد و بعد گفت: «من هم دوست دارم برای مردم شهر خودم خدمت کنم، اما در جبهه احتیاج بیشتری به من هست.
دشمن تجاوزگر، سرزمین و ناموس ما را به تاراج برده. نمیتوانم بیتوجه باشم.» شنیده بود ۷ نفر از رانندههای بولدزر، هنگامی که مشغول حفر خاکریز بودند، هدف اصابت گلوله دشمن قرار گرفته و شهید شدهاند و هیچ راننده بولدوزری برای ادامه کار وجود ندارد.
میدانست اگر خاکریز حفر نشود، نیروها بدون پناه مانده و قلعوقمع میشوند؛ به همین خاطر خودش را به جبهه رساند. فوری سوار بولدوزر شد و ساخت خاکریز را ادامه داد. در حین کار چند تیر به سمتش شلیک شد، اما او با بدن غرق در خون، کارش را ادامه داد تا نیروهای کمکی از راه رسیدند.
آنها پیکر نیمهجانش را دور پتو پیچیدند و به بیمارستان قائم (عج) مشهد انتقال دادند. ۴۳ روز در بیمارستان قائم (عج) بستری بود. هر روز به دیدنش میرفتم. یک روز در این ملاقاتها به او گفتم : خداراشکر در حال بهتر شدن هستی، اما او که گویا میدانست شهید خواهد شد، به من گفت: «من شهید میشوم، اما به دخترم بگو حجابش را رعایت کند. هیچچیزی به اندازه حفظ حجاب، دل من و مادرمان فاطمهالزهرا (ع) را خوشحال نمیکند.» روز بعد از این ماجرا به من خبر دادند که شهید شده است.
یکی از صفات خوب شهیدکاظمی که اهمیت زیادی به آن میداد، نگهداری و حفظ بیتالمال بود. یک روز که به محل کارش رفته بود، خودکار اداره را با خود نبرده بود. بعدازظهر که به خانه برگشت، با نگرانی سراغ خودکار را از من گرفت و پرسید: «از خودکار اداره استفاده نکردی؟»
من که متوجه حساسیت او بودم، گفتم: «نه، نگران نباش؛ یک خودکار دیگر خریدم و کارهایم را انجام دادم؛ هرچند فکر نمیکنم استفاده از یک خودکار اینقدر مهم باشد.» شهیدکاظمی با ناراحتی گفت: «اشکال دارد؛ استفاده از بیتالمال برای مصرف شخصی حرام است. من طاقت بازخواست روز قیامت را ندارم.» آیا امروز هم در ادارات و سازمانهای ما چنین حساسیتی وجود دارد؟ فکر نمیکنم.
سیداحمدعلی نیز در دوران انقلاب با برادر شهیدش (سید محمدحسن هاشمی) همراه بود و بعد از پیروزی انقلاب نیز در تشکیل اولین گروه بسیج در شهرستان تربتجام نقش کلیدی و موثری داشت. سیداحمدعلی و دوستانش اولین گروه از بسیجیان داوطلب اعزام به جبهههای جنگ کردستان بودند و در غائله کردستان، رشادتهای زیادی از خود نشان دادند.
او بعد از غائله کردستان به پیشنهاد فرماندهان بسیج به عضویت نیروی انتظامی درآمد و برای مبارزه با قاچاقچیان و موادفروشان، راهی شهرمان تربتجام شد و در چند عملیات گسترده تعدادی از سران موادفروش را دستگیر و زندانی کرد، تاجاییکه تعدادی از قاچاقچیان برای سر او جایزه تعیین کردند، با این وجود تهدیدها هرگز کارگر نبود و احمدعلی در عملیاتها حضوری فعال داشت، حتی در یکی از عملیاتها به او خبر میدهند مهمات بچهها تمام شده است و آنها در محاصره اشرار قرار گرفتهاند. او بلافاصله تاکسی گرفته و با همان تاکسی، مهمات را به سربازان نیروی انتظامی میرساند.
سیداحمدعلی همیشه هنگام حضور در مراسم شهادت همرزمانش که در مبارزه با قاچاقچیان به شهادت رسیده بودند، خیلی بیتابی میکرد. او در هنگام ساخت حجله شهدا بعد از چیدن عکس شهدا، یک قاب خالی در کنار سایر عکسها قرار میداد.
یکبار که از او پرسیده بودند این عکس کدام شهید است، گفته بود: «خودم؛ من هم بهزودی شهید خواهم شد. شما باید به نبود من عادت کنید.» سرانجام به آرزویش رسید و در نبرد تنگه تیمنه تربتجام که برای دستگیری یکی از سران اشرار رفته بود، به شهادت رسید.
* این گزارش پنجشنبه، ۸ بهمن ۹۴ در شماره ۱۳۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.